امیر آبتین

فلسفه ی ناب . فلسفه ی پیشتاز و نوین

امیر آبتین

فلسفه ی ناب . فلسفه ی پیشتاز و نوین

۵ مطلب با موضوع «هایدگر» ثبت شده است

شناخت ابتدایی از فلسفه هایدگر

هایدگر فلسفیدن حقیقی را تامل برای پاسخ به پرسش از معنای هستی میداند. او میگوید: اینکه گفته میشود هستی عام ترین مفاهیم است؛ معنایش این نیست که مفهومش روشن است بلکه معنایش این است که مبهم تر و تاریک تر است. هستی عام است. وقتی میگوییم عام یعنی نمیتواند مانند یک وجود استنتاج شود چرا که هستی عام ترین مفاهیم است و نمیتواند از مفاهیم عام تر و بالاتر مشتق شده باشد. اما وقتی از معنای هستی میپرسیم بعبارتی داری فهمی از هستی هستیم و انرا بدیهی میدانیم. گر چه به لحاظ مفهومی نمیتوانیم دقیقا مفهوم وجود داشتن هستی را بیان کنیم.

در راه شناخت هستی باید بدانیم هستی موجودی در عرض سایر موجودات نیست بلکه "هستی هست ها است" اگر در پی فهم هستی هستیم باید بدانیم که از طریق متعارف در شناخت و تعریف سایر موجودات، نمیتوانیم آنرا بفهمیم. 

بنابراین هستی از رهگذر خواص خویش باید به نمایش در آید و فاش شود. هستی در این واقعیت چیزی هست، قرار میگیرد. یعنی هرجا چیزی هست هستی هست.

هایدگر وجود انسان را آشکارگر هستی میداند که میتوان از طریق آن معنای هستی تشخیص داده شود که این وجود را دازاین مینامد

هایدگر برای شناخت هستی تحلیل وجود انسان را لازم میداند اما این راه حل به هیج رو برهانی یا استنتاجی نیست. زیرا استنتاج سعی در استخراج امری از امر دیگر است. حال انکه از غیروجود نمیتوان چیزی درباره وجود نتیجه گرفت و او راه حل را در پدیدارشناسی میداند

پدیدار شناسی

پدیدار شناسی دازاین یعنی دازاین میتواند هستی خویش را بنمایاند و از راه نشان دادن هستی، میتوان به معنای هستی پی برد. هایدگر در پدیدار شناسی پیرو هوسرل بود و هوسرل در این مورد با طرح این اصل بر آن بود که باید هرگونه پیش داوری و فرض های ذهنی را کنار نهاد و فقط آنچا را به ظاهر مینماد و به نظر می‌آید، آنگونه که به نظر می‌آید، توصیف کرد.

هوسرل در مقابل دیدگاه کانت می‌ایستد و ایده شهودی بودن مقولات را مطرح میکند. کانت مقولات را عمل فاهمه میپنداشت؛ یعنی چیزی ذهنی که خلاقیت فاهمه ما است.

اما هوسرل بر آن بود که مقولات، از جمله هستی از امور شهودی هستند یعنی اموری که ما آنرا مشاهده میکنیم و تجربه میکنیم. مقولات داده ها هستند نه از جنس ساخته های ذهنی.

پدیدار شناسی یعنی خود پدیدارها مهم هستند بدون استنتاج و قیاس؛ تنها با شهود پدیدار و سپس تحلیل آن پدیده اصل پدیدارشناسی هوسرل بود. اما آنچه که هایدگر را از کانت و هوسرل جدا کرد دازاین و مسیله وجود بود. 

از نظر کانت متافیزیک نوعی تفکر است که هدفش رسیدن به شناخت پیشین و انچه ورای تجربه ما قرار میگیرد است و رسالت فلسفه بررسی چنین امکانی است از اینرو کانت به نقادی عقل محض و بررسی امکان وصول عقل نظری پرداخت. از نظر کانت فلسفه به معرفت شناسی و بررسی ارزش معلومات معطوف میگردد. یعنی انسان فاعل عمل شناسایی و محور تامل فلسفی است. اما هایدگر انسان را فقط بعنوان شناسا(سوبژه) نمیداند بلکه همزمان فاعل فعل هم هست چون محور پدیدار شناسی بر پدیدار شدن خود انسان هم هست. یعنی دازاین به معنی در جهان بودگی؛ پرسشگر معنای هستی است و در حال نمایاندن هستی هم هست. دازاین محور تحقق معنای هستی است.

همچنین هایدگر در جایی دازاین را اینگونه تعریف میکند( دازاین وجودی است که برای او در هستی اش، این هستی یک مسئله است) یعنی پاسخ به این پرسش یکی از امکان های وجودی اوست. البته دازاین در فلسفه هایدگر در هر مقوله ای تعریف خاص خودش را دارد و تعریف مشخصی ندارد. تمایز دازاین از دیگر موجودات این است که نه فقط هست، بلکخ فهمی دارد از آنکه کیست و مسئولیتی دارد برای آن که هست.

هایدگر میگوید حقیقت همان وجود است و وجود از طریق دازاین به معنای گشوده بودن، روشنی و باز، عیان میشود پس ذات وجود همان حقیقت است.

در کتاب هایدگر deasein به معنی انسان است از ان جهت که باز و گشوده برای هستی است و da-sein بازهم به معنی انسان و مظهر وجود است.

هایدگر رسالت اصلی فلسفه را پرسش از هستی میداند اما قبل از آن باید وجود را تحلیل کرد تا به این پرسش رسید.

در نظر کانت، انسان یک ربط است مثل در جمله دیوار سفید است انسان همان "است" هست. کانت انسان را محمول صفت یا حقیقت یا کمال نمیداند و انسان صرفا یک وجود شناسنده است بنابراین از نظر کانت پرسش از معنای هستی بکلی مردود است در صورتی که هایدگر رویکردی خلاف این داشت.

و در مورد اختلاف هایدگر و هوسرل؛ از نظر هوسرل ذهن(سوبژه) در پدیدار شناسی نقش اساسی دارد زیرا از نظر هوسرل آگاهی نیت گون است. یعنی ذهن (من) است که به پدیدارها معنا میدهد و معنای هرچیزی نخست در اگاهی من ساخته و پرداخته میشود بنابراین هرگونه اگاهی نیتی است به سوی چیزی. (البته کانت هم ذهن را شناسا میداند ولی تفاوتش در شهود است، کانت فاهمه را همراه با فاکتورهای ذهنی عامل نوع شناسایی میداند اما در پدیدارشناسی فاعل بدون هرگونه پیش داوری با روبرو شدن با پدیده ها و همچنین پدیدار نمیودن خود، ذهن شکل میگیرد و انسان حاوی این پدیدارهاست نه فاکتورهای ذهنی و فاهمه)

هوسرل ذهن استعلایی یا شکل اولیه من را نقش محوری میداند و هدفش دستیابی به اگاهی و شهود یقینی بر محور این ذهن استعلایی است. یعنی هوسرل بر محور ذهن استعلایی میخواست به آگاهی و شهود یقینی برسد که بنوعی فلسفه را تبدیل به علم کند‌. (ذهن استعلایی یا نفس من که کانت آنرا بیان کرد به معنی مقوله ای از ذهن است که جمع ادراکات ک فهم و تجربه را در بر میگیرد و اصل تفکر و شکل تفکر توسط استعلا صورت میگیرد) بنابراین هوسرل سعی داشت با این ذهن استعلایی و تبیین ذهن و تفکر به یقینات برسد. او وجود را بدیهی تلقی کرده بود. وقتی میگوییم من فکر میکنم یعنی من وجود دارد و حالا مقوله فکر میکنم را بررسی کنیم. 

اما هایدگر دازاین را موجود در زمان و با تمام محدویت ها و موقعیت ویژه اش در جهان مد نظر قرار داده بود نه فقط ذهن استعلایی. و در مورد قطعیت وجود "من" ؛ هایدگر پرسش از هستی را مسئله اصلی میدانست و وجود را. یعنی اصالت وجود بشری را اول مورد کنکاو قرار میداد و من را بدیهی تلقی نکرد.

  • امیر آبتین

ساختار دازاین - بخش سوم

شش. 

سقوط

یکی از جنبه های وجودی دازاین «سقوط» است. 

سقوط در وجود شناسی هایدگر اشاره دارد به «روزمرگی». 

دازاین بنوعی با اهمیت دادن به زمان حال در وضعیت روزمرگی میرود که همان فاصله گرفتن از وجود معتبر است. سقوط در حالتی رخ میدهد که دازاین نسبت به امکان های وجود خویش بی اهمیت شود و قدرت تصمیم و انتخاب خویش را بکار نبندد و تسلیم دیگران و شرایط محیطی شود. 

دازاین در غالب اوقات در زندگی هر روزه اش در وضعیت سقوط است که به طرق مختلف رخ میدهد از جمله عافیت طلبی، غربت یا از خود بیگانگی و منتشر شدن یا تفرقه. زیرا در این حالات، امکان های دازاین را عواملی خارج از خود او به وی دیکته میکنند و در اینصورت فاقد انسجام و وحدتی است که متعلق به خود اصیل است

هایدگر تاکید میکند که دازاین در وضعیت سقوط، خودِ اصیل خویش را از دست میدهد و از آن فاصله میگیرد. اما میگوید نباید به آن بار منفی داد یا داوری کرد زیرا ما در مقام تحلیل هستی شناختی هستیم نه داوری اخلاقی. 

تا اینجا تعدادی از جنبه های دازاین را که خطوط اصلی هستی انسان است بیان کردم که هایدگر همه‌ی آنها را زیرمجموعه دلمشغولی قرار داده است. دازاین موجودیست که همیشه دلمشغولی دارد، میتواند این یا آن دلمشغولی را داشته باشد اما نمیتواند به کل دلمشغولی نداشته باشد. و این دلمشغولی لایه های مختلفی دارد که هر یک از جنبه هایی که تا الان توضیح دادم در یکی از سه دسته ای قرار میگیرد که هایدگر انها را مشخص کرده. 

1.دازاین «هستی از خود پیش» است. امکان، فراکنی و فهم در این دسته قرار میگیرند 

2.دازاین هستی است که از قبل در یک جهان بسر میبرد. (واقع بودگی، فراافکنی و حالات و احساسات انفعالی) 

3.دازاین یک هستی نزدیک به جهان خویش است. بگونه ای که اغلب در آن حل میشود. (سقوط. از خود بیگانگی). 

اما هایدگر اینها را برای شناخت هستی انسان کافی نمیداند و مقوله ی زمان را برای شناخت کامل انسان وارد میکند. 

هفت

زمانمندی

هایدگر هستی دازاین را بر حسب زمان مورد پدیدارشناسی قرار داد. زمان مورد نظر با هستی دازاین تفسیر شود، صرف زمان مطلق و قراردادی مرسوم نیست؛ بلکه مراد «زمان وجودی» است. 

زمان وجودی، زمان من است. یعنی اندازه و ظرف زندگی دازاین. و زمینه ی هستی شناختی وجود انسان است. 

زمان وجودی از گذشته به حال و به اینده حرکت نمیکند بلکه از آینده شروع میشود. 

دازاین با درک پایان پذیری و فهم مرگ خود، خویشتن. ا به آینده می افکند، سپس با دیدن مرگ خود، به گذشته برمیگردد تا گذشته ای که سازنده ی حال است با آینده ای که امکان های آن را در اختیار دارد، تلفیق و سازگار کند. 

بنابراین وجود انسانی بر حسب زمان «موجود به سوی مرگ» است. 

زمانی که دازاین مرگ خود را میفهمد، خود را در زمان میبیند، محدودیت های وجودی خویش را درک میکند، پایان پذیری خود را درک میکند، بانگ وجدان او را به آزادی و وجود اصیل و معتبر شدن فرامی‌خواند. 

وجود اصیل، وجودی که اصالت دارد و معتبر است، خود را فراافکنی کرده و در آینده مرگ خود را فهم کرده است. بنابراین او با این فهم؛ مسیولیت وجود خود را، حتی واقع بودگی را که خود مقصر نیست را هم به عهده میگیرد، هر آنچه که بوده و به او داده شده بدون آنکه در انتخاب آنها سهمی داشته باشد، از آن خود میکند و از طریق این به خود اختصاص دادن، آزادی لازم برای عزم اصیل در موقعیت زمان حال را میابد. 

این است که نام کتاب هایدگر «هستی و زمان» است چرا که اهمیت زمان در هستی شناسی انسان بسیار اهمیت دارد و قابل تفکیک از انسان نیست. 

این ویژگی های کلی دازاین بود که بصورت اجمالی و خلاصه بیان شد. در ادامه از جنبه های دیگر انسان میگویم و هر مبحث مثل ازادی، زبان و غیره را باز میکنم. 

اما در نهایت هدفم مسئله هرمنوتیک هایدگر است چراکه این مباحث در مورد فلسفه هایدگر تکرار شده اما هرمنوتیک کمتر مورد بررسی قرار گرفته. و ادامه دارد تا مبحث بزرگ «متافیزیک چیست» هایدگر... 

  • امیر آبتین

ساختار وجودی دازاین- بخش دو

تا اینجا (در پست قلب هایدگر) دو مورد از ساختار و ویژگی های دازاین یا انسان بیان شد، دو مورد از حالت در جهان بودگی انسان؛ دازاین یعنی هستی در جهان و هر دازاین دنیای خود را دارد و دازاین دارای واقع بودگی است و خود را در موقعیتی خاص میابد و اما ادامه‌ ویژگی های آن... 

سه

 «افکندگی» 

افکندگی یکی از ویژگی های وجودی دازاین است. این حالت ارتباط نزدیکی با خصیصه «واقع بودگی» دارد که در مقاله قبلی توضیح دادم. 

افکندگی یا پرتاب شدگی به این معنیست که دازاین در موقعیتی خاص پرتاب شده. 

مراد از واقع بودگی این بود که دازاین همواره خودش را در موقعیتی میآبد که بودن نام دارد. دازاین هرگز در افق های بسیار باز عمل نمیکند، یعنی نمیتواند خود را در آینده ای بسیار دور و با شرایطی که از حال حاضر اوست، تصور کند زیرا برای هرلحظه ای از وجود داشتنش از قبل «داده های» زیادی وجود دارد مثل انتخابهای گذشته و برخی که اساسا انتخاب نشده اند و همین انتخاب نشدن در روند فعلی او اثر گذاشته. 

بعبارتی دازاین با خاصیت افکندگی پرتاب میشود در «واقع مندی» یا همان «در آنجا» که این افکندگی امکان های وجودی دازاین را محدود میکند مثل وضعیت تاریخی و میراث سنتی که دازاین در انتخاب آن دخالتی ندارد و در فهم دازاین از شیوه وجود داشتنش موثر است. 

چهار. 

 «از آنِ من بودن» 

دازاین دارای چیستی و ماهیت مشترک و ثابتی نیست. هر دازاین وجود خاصی دارد که در محدوده‌ی امکان های ویژه و انتخابهایی که صورت میدهد، نحوه ی هستی خود را میسازد. بنابراین هر فرد دازاین فردیت خاص خودش را دارد. 

« خر دازاین امکانهای خویش را دارد که منحصر به اوست و اگر با انتخاب خویش در این امکانها پیش برود و هستی خود را اگاهانه و با انتخاب معماری کند و کمال ببخشد، بر خویش غلبه کرده و وجودی «معتبر» شده است اما اگر دست به انتخاب نزند و در روزمرگی غرق شود، بر خویش غلبه نکرده و وجودی «غیر معتبر» خواهد بود»

البته هایدگر میگوید در هر دوصورت دازاین از هستی بهره‌مند خواهد بود و این نیست آن یکی از دیگری هستی بیشتری داشته باشد. 

پنج. 

دازاین موجوی است که بر خودش منکشف میشود. و این از دو طریق رخ میدهد:

۱-احوال و احساسات. ۲-فهم

فهم مقوله ای است که امکان های دازاین را برای او آشکار میکند. امکان ها به معنی احتمال ها نیست بلکه دازاین با فهم، خود را در امکان های جدید میبیند. هایدگر این را «فراافکنی» نامیده است. 

دازاین در عین حال که اشیا و موجودات را وارد دنیای خویش میکند و به آنها معنی میدهد، بعبارتی آنها را از آنِ خود میکند، به طریقی آنها را بر خود منکشف میکند و با فهم هم خود را برای خود در امکان هایی که مقابلش وجود دارند منکشف میکند. 

وقتی با حصول فهم، امکانی برای دازاین فراهم میشود، نحوه‌ای از هستی و موقعیتی خاص به روی او گشوده میشود که میتواند خود را پیش ببرد و با آن به نحوه ی هستی و وجودی جدید برسد. بنابراین فهمی که امکانهای دازاین را معرفی میکند با اموری نظیر «قادر بودن برای اداره چیزی» یا «شایستگی برای انجام کاری» مرتبط است. 

به بیان ساده تر؛ انسان موجودیست که هستی اش کامل نیست و همواره در حال رسیدن و شدن است. او برای رسیدن به موقعیت و نحوه ی هستی جدید، باید چنین امکانی از پیش برایش فراهم شود و فهمیدن این امکان را فراهم میکند و دازاین با عمل فهم و تحصیل امکانهای جدید، خود را گامی پیش میبرد. 

در گام بعدی، بسته به انتخاب دازاین است که آن امکان را انتخاب کند یا نکند و اینگونه آن امکان را فعلیت بخشد. 

بنابراین دازاین در هر لحظه، بخاطر فهم و دیدن خودش در امکانهای پیش رو و آینده، از خودش جلوتر است. زیرا او خودش را از قبل در برخی از امکانهایش افکنده است. 

پس دازاین در هر لحظه بیش از آن چیزیست که در معاینه دقیق به نظر می‌آید. 

ساختار دازاین ادامه دارد... 

  • امیر آبتین

ساختار وجودی دازاین - بخش اول

از نظر هایدگر؛ هستی، هستیِ هست هاست. هستی وجودی درعرض سایر موجودات نیست تا با درک و شناخت برخی از موجودات به شناخت هستی برسیم. هستی حقیقت نهفته در همه هست هاست و هر موجودی هستی خاص خود را دارد.

بنابراین تنها را شناخت هستی، دریافت و شهود آن در یکی از وجودات است. و راههای دیگر که جنبه استدلالی و استنتاجی دارند به بن بست میخورد. زیرا در استدلال و استنتاج ما بر اساس معلومات میخواهیم به کشف مجهولات برسیم اما هستی وجودی نیست که در موجود وجود داشته باشد بلکه هستی موجودیست که بواسطه آن، موجود از عدم و نیستی متمایز شده است. 

اگر بخواهیم از استدلال استفاده کنیم مثل این است که ما بخواهیم هستی را از موجود جدا کنیم، انگار موجود و هستی دو چیز جداگانه هستند و میخواهیم از طریق مشاهدات پی ببریم که هستی ای که درون موجود است، چیست. اما این ممکن نیست چون هستی درون موجود نیست، هستی حقیقت موجود است.

هایدگر از میان موجودات، وجود انسان(دازاین) را نقطه آغازین شناخت هستی میداند.

و اما ساختار دازاین یا همان انسان که هایدگر آنها را برشمرده:

یک

دازاین ترکیبی از sein است به معنای هستی و da به معنی آن جا. پس دازاین یک "هستی_آن جا" یا یک "هستی_در_ جهان" است.

آنجا یعنی در جهان بودن و دنیایی که هر دازاین در ان بسر میبرد.

مراد از "انجا" محیط خارجی یا سیاره زمین یا هر مکان خارجی نیست بلکه مانند دنیای هنر، دنیای ورزش، دنیای شکسپیر است. وقتی میگوییم دنیای شکسپیر منظور عصر و جامعه‌ای است که در شخصیت او تاثیر گذاشته و همچنین از او تاثیر پذیرفته. منظور دنیا همان حیات است منتها در اکثر اندیشه ها حیات انسان را مشترک میدانند اما هایدگر دنیا را حیات ذهنی و منحصر بفرد هر دازاین میداند.

هایدگر حتی در مقابل کسانی که میگویند انسانها ذات مشترک دارند و تعریفی ذات گرایانه از انسان ارایه داده اند می‌ایستد. دازاین چیستی و ذات قابل تعریفی ندارد بلکه یک هستی در جهان است.

دازاین موجودی است که مجذوب و شیفته آمیزش و معاشرت اجتماعی و انجام دادن وظایف عملی و پی گیری علایق فردی باشد. بنابراین در هریک از این موارد دازاین یا همان انسان وارد روابطی میشود و علایق و نیازها و اهداف خاصی او را درگیر میکند. یعنی او را در جهان خاصی وارد میکند. هایدگر این درگیر شدن با نیازها و علایق و اهداف خاص را "بودن در جهان" مینامد.

دو 

واقع بودگی

واقع بودگی یعنی من در جهانی ورای اراده و میل خودم وجود دارم و قالب زده شده ام. من بعنوان دازاین دنیای خودم را دارم. این دنیا نمیتواند بدون من باشد و من هم بدون آن دنیا نمیتوانم خودم باشم.

واقع بودگی افاده محدودیت و وابستگی تاریخی تاریخی دازاین است. من در دنیایی قالب زده شده ام که همه ان ساخته خودم نیست. من آزادم این قالب را به خود اختصاص دهن و با آن سازگار شوم اما این انتخاب آزادانه در درون حصاری است که حدود و امکانهای درون آنرا من شکل نداده ام. هرچند آنرا میپذیرم. بعبارت دیگر واقع بودگی یعنی به عهده گرفتن آنچه بوده است.

پس انسان یا دازاین در جهان زندگی میکند، جهانی که جهان اوست بنابراین نمیتواند برتر از جهان بنشیند و همچون یک آگاهی به عنوان سوبژه به جهان به منزله شی یا ابژه بنگرد.

هرقدر فهم دازاین از خویش افزایش یابد نمیتواند بر جهان غلبه کند چرا که شرط بودن او در جهان بودن است. حتی همین فهم از خویش را هم این جهان و در جهان بودن به ارمغان می‌آورد.

پس در جهان بودن یک مانع نیست بلکه شرط وجودی حصول دانش و فهم برای دازاین است

به ابعاد دیگه دازاین را در ادامه میپردازم

  • امیر آبتین

هرمنوتیک هایدگر بنوعی تببین فهم خاص انسان در تقابل یا جهان است و او فهم را جزء جداناپذیر هستی در جهان میشناسد.

فهم نزد هایدگر مقدم بر دانش و روش شناسی و فلسفیدنی است که در قالب قضایا و زبان مطرح میشود. معمولا چنین گمان میشود که انسان بصورت فاعل دارای قدرت فهم است اما تحلیل هایدگر نشان میدهد فهم، شیوه ی بودن دازاین است.

بعبارتی "فهم" خودش هستی در جهان انسان است و بخشی مهم از نوع وجودی انسان میشود که با فهم او، میتوان به شناخت هستی انسان دست یافت. در زبان ساده؛ فهم همان ماهیت انسان را تشکیل می‌دهد یعنی این نیست که انسان موجودی ثابت باشد که فهمیده تر میشود بلکه خود فهم او باعث میشود او یک انسان به شکلی خاص گردد.

فهم به دو صورت وجود دارد. فهم وجودی که منظور فهمی بدون آموزش است مثلا انسان خودش می‌داند چگونه وقت تلف کند یا با دیگران همراه شود و این نیازی به آموزش ندارد. و نوع دیگر فهم همان است که پیشتر گفتم یعنی انسان با فهم امکان های ممکن در آینده طرح زندگی خودش را می افکند.

در تحلیل هایدگر، فهم را برتر از شهود و تفکر میداند و تفکر را ناشی از فهم میداند اما خود فهم نیست. باید گفت فهم حالت بنیادی وجود انسان در جهان است. یعنی وجود داشتن او در جهان باعث فهم میشود و فهم هم وجود او را ممکن می‌کند.

ما می‌فهمیم و یک امکان را طرح ریزی میکنیم برای آینده. سپس مرحله ی تفسیر است که فهم برای دازاین ایجاد کرده است. بعبارتی فهم خودش آنچنان در دسترس ما نیست بلکه با تفسیر ان است که ان امکان ها برای ما برملا میشود. 

هایدگر میگوید دازاین در دنیای خودش بدون فهم هرمنوتیکی نمی‌تواند مواجه شود. یعنی ما بدون فهم با اشیا مواجه نمی‌شویم که آنگاه اشیا را تفسیر کنیم و به آن معنا و ارزش ببخشیم. بلکه اشیا بطور معنا دار و توام با فهم هرمنوتیکی وارد دنیای دازاین میشوند. منظور این نیست که شی به خودی خود معنا دارد بلکه شی در سایه ی فهم هرمنوتیکی دارای معنا میشود و پس از آن، دازاین بسوی ان پیش افکنده میشود و پا به دنیای انسان میگذارد. 

این فهم در مرحله ی نخست با عنوان «تو دستی ready to hand» یاد میشود و بعد از آن «فرا دستی present at hand» گفته میشود. "تو دستی" یعنی برقراری ارتباط با اشیا در تجربه ی طبیعی و عادی است مثل وقتی که یک کارگر بعنوان کارگر که می‌فهمد کارگر است و قصدش کار کردن است یک ابزار را به خدمت میگیرد. در این نگاه برای کارگر انچه مهم است نحوه ی به کارگیری اشیا است و نگاهی استقلالی به شی ندارد بلکه برای کارش انرا میبیند. اما در فهم فرا دستی یعنی ما شی را بصورت مستقل نگاه کنیم بدون در نظر گرفتن کارکردش، مثل اینکه بخواهیم نقص آنرا دریابیم یا خواص و کارکردهای دیگر شی را با تامل پیدا کنیم.

در تحلیل هایدگر؛ فهم انسان از چیزها بر اساس نسبت انسان با ان چیز است. این را در زمینه ی علم هم شاهدیم که علم به هرچه نگاه میکند به نسبت انسان است. حتی اگر به کهکشان هم نگاه کند برای چیزیست مثلا برای کشف حیات، که بازهم یک "برای" دارد و صرفا خود کهکشان را جستجو نمیکند.

فهم دازاین بر اساس فواید و کارکرد چیزهاست به نسبت خودش، یعنی یک کارگر چکش را برای ضربه زدن میداند. هایدگر این را با as در جمله مشخص کرده، همان this as that یعنی چیزی برای کاری خاص. فهم دیگری هم وجود دارد که دازاین صرفا چکش را بدون در نظر گرفتن کارکردش نگاه میکند و میگوید چکش سنگین است که این فهمی آگاهانه به اشیاست.

در مباحث هایدگری، فهم را ناشی از پیش ساختار میداند، یعنی وقتی چیزی را میفهمیم بر اساس پیش داوری ماست. فهم ما ریشه در چیزی دارد که ما پیشاپیش داشته ایم.

بخشی از این فهم هم ناشی از پرتاب شدگی و در جهان بودن است. یعنی ما یک فهم بنیادی داریم که از احساس در جهان بودن نشات میگیرد. از این فهم ما با چیزها و امور ارتباط برقرا میکنیم و ان چیزها معنی میابند و به درون فهم دازاین میایند.

دازاین بعنوان هستی فهم کننده، گاه در چیزی که میفهمد برای رفع ابهامات نیازمند تفسیر است. تفسیر از برخی امور پوشیده پرده برمیدارد و انرا اشکار میکند و این انکشاف از طریق نوعی تصرف و به خود اختصاص دادن صورت میگیرد. یعنی مفسر تحت هدایت دیدگاه خاص خودش با توجه به فهم پیشینی خودش، یک متن را تفسیر میکند. 

بنابراین هر تفسیری ریشه در چیزی دارد که مفسر از پیش دیده است. 

بطور خلاصه؛ ما در مواجه با متن در زمینه‌ی خاصی قرار می‌گیریم، زمینه ای که به ما داده شده و واقع بودگی ماست. ما از منظر ویژه ای به ان مینگریم و در نهایت ما هرچیزی را به شیوه ی خاصی میفهمیم. 

بنابراین معنا دار شدن امور و چیزها هم ناشی از پیش داشت است و وقتی چیزی وارد فهم شد معنی میگیرد اما این معنی هم در پیش داوری ریشه دارد. 

در تفسیر متن شیوه ای وجود دارد به نام حلقوی بودن. به این صورت است که وقتی متنی را میخوانیم در ابتدای ان پیش داوری میکنیم و معنی کل متن را از همان ابتدای ان بنوعی حدس میزنیم و سپس در ادامه ی خواندن نکات بیشتری برایمان مشهود میشود. در این فرایند جزء به کل و دوباره کل به جزء، و این رفت و برگشت ها به شمای کلی و مفهموم متن دست میابیم و برایمان اشکار میشود. 

هایدگر میگوید در فهم حلقوی که بخشی از ذات و روش فهم دازاین است و نمی‌تواند انرا نادیده بگیرد یا به روش دیگری عمل کند؛ ما وقتی به فهم متنی اقدام میکنیم منوط بر فهم پیشین است و باید درباره ی آن موضوع یک پیش‌داوری داشته باشیم تا بتوانیم انرا بفهمیم و این نیست که بدون پیش داوری یک متن را از روی کنجکاوی بخوانیم بلکه همیشه از ابتدا یک حکم در مورد ان صادر میکنیم.

ایرادی که گرفته شد این بود که این فهم مثل راستی آزمایی علمی است که مثلا چیزی را میدانیم و می‌خواهیم با آزمایش انرا تایید کنیم و باعت می‌شود در دور باطل بیافیتم. اما هایدگر بیان کرد وقتی ما با یک پیش فرض شروع به خواندن میکنیم در ادامه، در این دور به مرور از انچه پیش‌داوری کردیم کم می‌شود و در نهایت یک نتیجه ی کاملتر عایدمان میشود.

همانطور که پیشتر گفتم؛ فهم ما فرایندی پیشینی است یعنی ما وقتی متنی را می‌خوانیم یا امری را میفهمیم بر اساس فهم پیشین ما از موضوع انجام می‌شود یعنی ما یک پیشداوری داریم و با آن پیشداوری به سراغ موضوع می‌رویم و آنرا تحلیل میکنیم.

ممکن است بگویند این یک دور باطل است چون با قضاوت قبلی به سراغ موضوع رفته ایم و این سبب میشود به نکته ی جدیدی برخورد نکنیم. اما هایدگر میگوید این دور باطل یا نقص نیست زیرا حلقوی بودن جزء ساختار و شرط حصول فهم است و بدون آن فهمیدن ممکن نیست.

یا ممکن است گفته شود؛ شاید فهم پیشین ما موهوم و اشتباه باشد و از این رو در تحلیل یک موضوع به انحراف برویم. ولی هایدگر نکته ی مهم و برجسته ی هرمنوتیک را اینجا بیان میکند؛ آنچه مهم است بیرون رفتن از دور هرمنوتیکی نیست بلکه راه درست وارد شدن به درون آن است و این عمل چیزی نیست که دلبخواهی به آن وارد شویم. وظیفه ی ما این نیست که پیش داشت های خودمان را موهوم تلقی کنیم بلکه راه درست این است که من بعنوان تحلیل گر قبل از خواندن، پیش داشت های خود را ارتقا بخشیم و پیش فهم خود را بر حسب خود اشیا از کار در بیاوریم نه اینکه پیش فهممان انبوهی از مهملات باشد. اینگونه است که میتوان تحلیلی درست داشت. همانطور که وقتی یک نفر تحلیلگر در باب فیلم میشود، پیش داشت های خود را غنا بخشیده و تجربه کسب کرده، فهمش از المان ها را بیشتر کرده و در نتیجه تحلیل قوی تری ارائه میدهد. 

بنابر نظر هایدگر، حلقه‌ی فهم از مفسر آغاز میشود و به مفسر ختم میشود. فهمیدن یک اثر یا متن یا شی خارجی ساز و کاری حلقوی دارد. یعنی آغاز فهم از ما است بعد این فهم در تعامل با متن یا شی سنجیده میشود و در این تعامل، فهم دیگری در پی فهم نخستین در ما شکل می‌گیرد و این امر همچنان ادامه دارد. در این میان وظیفه ی ما این است که فهم پیشین ما تفسیری از خود اشیا باشد نه موهومات و تصورات عامیانه، نه خرافات و باورهای قدیمی، نه استدلال های سنتی از خواب نما شدگی.

در تفسیر هرمنوتیکی تفسیر با پیش تصوراتی اغاز میشود که پی در پی جانشین هم میشوند تا آنچه مناسب تر است باقی بماند. بنوعی ما با پیش فهم یک فرافکنی نخستین انجام میدهیم(یعنی قبل از اینکه متن را کامل خوانده باشیم خودمان را به زمانی جلوتر فرا می افکنیم و یک برداشت از کل متن در ذهن میسازیم) و با ان فهم پیشین موضوع را شناسایی میکنیم و در ادامه با ملاحظه ی موضوع، معانی کنار هم قرار میگیرند تا در نهایت یک وحدت معنایی حاصل شود پس هرچه پیشتر میرویم نکات بیشتری برایمان اشکار میشود اما دقت داشته باشید که آشکار شدن نکات منوط به این است که قبلش حدس و قضاوتی پیشین داشته باشیم وگرنه چنین نیست که بدون قضاوت و گمان و پیش داوری، نکات اشکار شود بلکه چنین چیزی نیازمند قضاوت است. بنابراین رسالت عمل، یافتن فراافکنی مناسب است و یک پیش داشت درست داشتن مهم است.

هایدگر معتقد است لازم نیست آنچه منظور نویسنده بوده را کشف کنیم بلکه باید خود متن اهمیت داشته باشد.

آنچه مهم است خواندن متن است با پیش فهم، و این پیش فهم در حقیقت هستی وجودی مرا بیان می‌کند. من با خواندن متن در امکان وجودی جدیدی قرار میگیرم.

چون وقتی ما به درک چیزی نائل می‌شویم در واقع خود را بسوی امکان های جدیدی به پیش افکنده ایم و به برخی قابلیت ها و توانایی‌های خود واقف شده ایم. این وقوف به توانایی خود، نوعی خویشتن فهمی است. یعنی من با تحلیل متن خود را میفهمم و بیان میکنم. مثلا وقتی به ابزاری اگاهی پیدا میکنیم در اصل من اگاه میشوم که چه امکان جدیدی دارم و میتوانم با آن ابزار عمل خاصی را انجام دهم پس با درک ابزار من خودم را میفهمم.

بنابراین وقتی متنی را می‌خوانم یک پیش فهم دارم که این فهم از "هستن در جهان" برخاسته است و نحوه ی وجود من در جهان، فهم مرا شکل داده پس وقتی متن را میخوانم در واقع فهم خود و دل‌مشغولی خویش را اشکار میسازم.

طبق نظر هایدگر؛ وقتی متنی را میخوانیم نیات و اندیشه‌ی مولف اهمیت ندارد بلکه ما در حال خواندن و دیدن جهان مولف است. مولف در اصل جهان و جهان بینی خودش را به سطح آگاهی آورده. یعنی انچه از خواندن رخ میدهد تجربه ی جهانی است که مولف به تصویر کشیده، نه تجربه ی حالات ذهنی و نیات خاص او.

مفسر نیز با خواندن متن و تفسیر آن، امکان های وجودی خویش را توسعه میدهد، خویشتن را می‌فهمد و بر غنای هستی خود می افزاید.

گادامر در توضیح این اندیشه ی هایدگر می‌گوید؛ مفسری که متنی را میفهمد خودش را بر اثر فهم به سوی معنا پیش افکنده است یعنی من با خواندن متن و دریافت آن و کشاندن آن درون فهم خود، خویش را معنا دار میکنم چون با حالات جدیدی اشنا میشوم. مثل وقتی که میخوانم «انسان قدرتمند است» پس من معنایی جدید میگیرم، و همچنین این تفهم وضعیت ذهنی جدیدی برای او رقم میزند و زمینه ساز امکان بیشتر تفسیری او میشود. و در سایه ی این فهم میتواند ارتباطات جدیدی را ببیند و نتایج نو استنتاج کند، به توانایی خویش بهتر و بیشتر پی ببرد و زوایای پنهان خویش را بشکافد.

بطور خلاصه؛ شخصی که در فهم و تفسیر متنی می‌کوشد همواره پیش افکنی میکند و به محض انکه نخستین معنا از متن ظاهر شد، او معنایی برای کل متن فرا می‌افکند. از طرف دیگر، ظهور آن معنای اولیه به این دلیل است که ان شخص با انتظارات خاصی و با ملاحظه ی معنایی معین به خواندن متن پرداخته است. سپس این پیش افکنی در پی هم تجدید میشود که آن عبارت از درک معنای متن است. 

نکته ی دیگر که نیاز به توضیح زیادی ندارد، تاریخی بودن انسان است. یعنی هر انسان دارای تاریخ خودش است پس تاریخ هر انسان فهم او را و دل‌مشغولی اش را تشکیل می‌دهد پس هر تفسیری تحت تاثیر تاریخی بودن انسان است و مختص به اوست. 

پس تکرار میکنم که قضاوت ساختار فهم است و هرچه قضاوت و حدس پیشین ما دقیقتر باشد معنای نهایی هم غنی تر خواهد بود. و این قضاوت در تمام موارد فهمیدنی وجود دارد و هرچه می‌فهمیم بواسطه ی قضاوت است. 

  • امیر آبتین